5 سیب نوبر
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود مردی در یک روستا زند گی می کرد . یک روزفرزندش بیمار شد . پدر از بیماری فرزند بسیار ناراحت شد و ا و رانزد پزشکی د ر شهر برد با کمک پزشک فرزند ش معالجه شد . آن مرد روستایی برای جبران کمک دکتر پنج (5) سیب نوبری را برای دکتر فرستاد .
پزشک یکی از سیب ها را به همسرش داد یکی را خود بر داشت و آن 3 سیب باقیمانده را به فرزندانش دا د. پس ا ز گذشت چند روزپزشک فرزندانش را خواست و از آن ها پرسید که هر کدا م با سیب خود چه کرده اند ؟ پسر ا و لی گفت : من آن را خورد م و هسته ا ش را کاشتم . پدر ش گفت : تو کشاورز
ماهری می شوی ! پسر دومی گفت : من آن را فروختم وپول آن را پس انداز کر دم . پدر گفت : تو در آینده تا جر موفقی می شوی ! و پسر سومی گفت: من آن را برای دوست بیمارم بردم . پدر اندکی سکوت کرد سپس گفت : پسرم تو یک انسان خوبی می شوی !